گرانی و شعری در وصف آن
بشنو از نی چون حکایت می کند از گرانی ها شکایت می کند
چون زبان بنده را ببریده اند بال پرواز مرا هم چیده اند
سکه خواهم کیسه کیسه بی شمار تا گرانی را کنم شاید مهار
من به هر بیچاره ای گریان شدم یار بی چیزان و درویشان شدم
هان چه باید کرد ما را زور نیست حاضریم از بهر مردن گور نیست
مرگ ما نزدیک اما دور نیست کس به فکر این تن رنجور نیست
آتش فقر است کاندر ری فتاد زآه مظلومان ترک در پی فتاد
چون گرانی درد جانسوزی که دید؟ بهر بی چیزان چنین روزی که دید؟
هان تورم دیده ها خون می کند عاقلان را پاک مجنون می کند
پول نفت آور به سفره دیر شد مرد مستضعف ز جانش سیر شد
جمله می باشند اندر فکر نام کس نمی باشد به فکر این غلام
کیسء سودا گران گر پر نشد نان برخی هم ولی آجر نشد
چون وکیلان هر کسی چالاک شد بی کوپن ، بنزین درون باک شد
غم مخور ای ملت والای ما نفت می باشد به زیر پای ما
ای که گشته مایهء افسوس ما غرب و شرق آیند بر پابوس ما
نفت را باشد هزاران عاشقا می کند هر صامتی را ناطقا
گر من این حرف و سخن نا گفتمی شب ز اندوه درون نا خفتمی
هر که از ملت شود اکنون جدا می شود رسوا به نزدیک خدا
چون که دلها لخته لخته خون بود لاجرم این گفته آتشگون بود
گوش هرکس محرم این راز نیست جز دل شوریده کس جانباز نیست